من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهیِ خورشید
در دلاَم
میجوشد از یقیین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهیِ این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
◘ـ
آه این یقیینِ گُم شده، ای ماهیِ گریز
در برکههایِ آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیاَم، اینک به سِحرِ عشق؛
از برکههایِ آینه راهی به من بجو!
◘ـ
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
اینسان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشُرِ اشکِ سرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگاَم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهئی میزند جرَس.
◘ـ
آمد شبی برهنهاَم از در
چو روحِ آب
در سینهاَش دو ماهی و دستاَش آینه
گیسویِ ِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههَم.
من بانگ بر کشیدم از آستانِ یأس:
« ـــ آه ای یقیینِ یافته، بازت نمینهم!»
✅ـ نامِ شعر:#ماهی •نامِ دفتر: #باغِ_آینه ■ 1338
✅ـ مجموعه آثارِ #احمدشاملو• دفترِ یکُم شعرها • صفحه یِ 335